نقد و بررسی فیلم Green Book
رسانه کلیک – فیلم Green Book به کارگردانی پیتر فارلی اولین بار در فستیوال فیلم تورنتو، رونمایی شد و توانست جایزه بهترین فیلم سال و بازیگر نقش مکمل را در مراسم اسکار ۲۰۱۹ تصاحب کند. با کلیک و بررسی این فیلم در ادامه همراه باشید.
قبل از شروع بررسی و نقد فیلم، ذکر این نکته مهم است که ترجمهی Green Book به کتاب سبز کاملا اشتباه است و معنی درست نام فیلم دفترچهی راهنما است که اشاره دارد به دفترچهی راهنمایی به اسم گرین بوک که در فاصلهی دهههای ۱۹۳۰ تا ۱۹۷۰ میلادی منتشر میشد و شامل اطلاعاتی در مورد محل اقامت و سرویسهایی از جمله رستورانها و آرایشگاههایی میشد که سیاه پوستها میتوانستند در جنوب آمریکا، از آنها استفاده کنند. یا به عبارتی راهنمای سفر سیاه پوستها در آمریکا.
گرین بوک بر مبنای یک داستان واقعی ساخته شده است ولی در مواجهه با داستان، بهتر است که فقط از خود فیلم، لذت ببریم و ذهنمان را درگیر این نکنیم که آیا فیلمنامه با اتفاقات واقعی، مطابق بوده یا خیر و تا چه حد به جزئیات منبع اقتباسش، وفادار بوده است. زیرا فیلم اصلا سعی نکرده که خودش را به عنوان یک فیلم بیوگرافی از زندگی دان شیرلی (آهنگساز چیره دست جامائیکایی که در آوریل ۲۰۱۳ فوت شد) معرفی کند. داستان در مورد یک خرده پای ایتالیایی / آمریکایی به نام تونی واللونگا (ویگو مورتنسن) است که برای پول حاضر است هر کاری بکند، از دزدیدن کلاه ثروتمندان گرفته تا شرکت در مسابقهی هات داگ خوری. تونی، توسط یک پیانیست نابغهی سیاه پوست به اسم دکتر دان شیرلی (ماهرشالا علی) استخدام میشود تا راننده و بادیگارد شخصاش در تور کنسرتهای جنوب آمریکا باشد.
فیلمنامه تمام تمرکزش را بر روی رابطهی این دو نفر گذاشته است. دان شیرلی به عنوان یک آفریقایی بی وطن که از همه جا رانده شده است، مثل اکثر نوابغ، کم حرف و درونگراست، وسواسیست، زیاد علاقهای به شوخی و جک ندارد و در نقطهی مقابلش تونی که یک آدم شوخ طبع، پر حرف و برونگراست. تمام این تفاوتها را میتوان در سکانس نهار خوردن در رستوران و بحثشان در مورد طرح کاور آلبوم شیرلی را به طور کامل، درک کرد. فیلم Green Book تمام لحظات کمدی و پیوندهای احساسی خود را از دل تضادهای همین دو کاراکتر، شکل میدهد. دان و تونی، مثل اکثر دو رفیق مردانهی فیلمهای Road Movies یکدیگر را همپوشانی میکنند و طبق اصول فیلمهای جادهای به هم کمک میکنند تا تکمیل شوند و رشد کنند. دان به تونی کمک میکند تا حدی آداب معاشرت بیاموزد و برای همسرش نامههای رمانتیک بنویسد و در طرف دیگر ماجرا، تونی به دان یاد میدهد که میتواند لذتهای کوچک زندگی را درک کند و مثلا مرغ سوخاری را با دست بخورد، لازم نیست همیشه برای پول، کنسرت بگذارد و میتواند مثل یک آدم ناشناس برای مردم، پیانو بنوازد.
در فیلم Green Book تحول درونی شخصیتها، هم قدم با سفر بیرونی و نمایش دادن ویژگیهای فرهنگی آمریکای آن سالها، مهم است؛ در دل سفر دان و تونی، تنها چیزی که اصلا اهمیتی ندارد مقصد است
اگر بخواهم حرفم را تکمیل کنم، خواهم گفت که در فیلم Green Book تحول درونی شخصیتها، هم قدم با سفر بیرونی و نمایش دادن ویژگیهای فرهنگی آمریکای آن سالها، مهم است؛ در دل سفر دان و تونی، تنها چیزی که اصلا اهمیتی ندارد مقصد است. این مسیر است که سرنوشتشان را دستخوش تغییر میکند نه مقصد. کلید اصلی ورود به جهان فیلم، در سکانسهای ابتدایی نهفته است. سکانسی که تونی، لیوانهایی را که دو کارگر سیاه پوست در خانهاش نوشیدنی خوردهاند را به داخل سطل زباله، پرت میکند که نشان میدهد چقدر او با سیاه پوستها مشکل دارد ولی در سکانس نهایی، پس از تحولاتی که در طول مسیر برایش رخ میدهد، دان را برای جشن کریسمس به منزلش دعوت میکند. تغییری که از آن حرف زدیم، در پایان بندی فیلم، خودش را نمایان میکند. در کل فیلمنامهی اثر به درستی از بیخودی پیچیده کردن داستان، پرهیز میکند و داستانکهای فرعی را در حاشیه نگه میدارد تا به حسی که مخاطب از دو شخصیت اصلی دریافت میکند، لطمه نزند.
فیلم در زمینهی نژاد پرستی (با وجود پافشاریهای پر رنگش) اثری غیرقابل دفاع است
اما برسیم به نکات منفی، کارگردان اثر آقای پیتر فارلی که بیشتر به خاطر ساختن فیلمهای کمدی و رمانتیک مثل The Heartbreak Kid و Stuck on You و There's Something About Mary شهرت دارد، فیلم را با امید و روشنایی تمام میکند اما به نظر اصلا راضی کننده نیست. یکی از دغدغههای مهمی که فیلم مدام به آن اشاره میکند، مسئلهی نژاد پرستی در آمریکای دههی ۶۰ و مشکلاتی که مردم آمریکا برای مردمان رنگین پوست ایجاد میکردند، است؛ ولی به غیر از چند اشارهی گذرا و سرسری، فیلم تاکیدی روی نژاد پرستی نداشته و فیلمساز از روی چنین مسئلهی تلخ و عمیقی، ساده عبور میکند و در پایان بندیاش جوابی قانع کننده به مخاطب نمیدهد. فیلم تاکید زیادی دارد که دان شیرلی، تور کنسرتهای جنوبی را برگزار کرده و تمام تحقیر شدنها را به جان خریده تا در برابر بی عدالتیها مقابله کند و با شهامتی که دارد، طرز فکر مردم را عوض کند ولی عملا این حرف در حد یک شعار باقی مانده است و شیرلی در مقابل مشکلاتی که در سر راهش قرار میگیرد، عملا منفعل عمل میکند و هیچ کاری برای هدفش انجام نمیدهد. مثل عدم ایستادگی در برابر پلیس زورگو، فروشندهی کت و شلوار و صاحب خانهای که اجازه نمیدهد که او از سرویس بهداشتی خانهاش استفاده کند. تمام این مثالهایی که ذکر شد باعث میشود که فیلم در زمینهی نژاد پرستی (با وجود پافشاریهای پر رنگش) تبدیل به اثر قابل دفاعی نشود. دومین ایرادی را که میتوان به فیلم گرفت، در مورد قابل پیش بینی بودنش است که اکثر نقاط عطف را میتوان به راحتی، حدس زد.
اما میخواهم در ادامه بگویم که چرا ضعفهای فیلمنامه به چشم نمیآید و دنیای فیلم، کاری میکند که به راحتی از آن لذت ببریم. فقط و فقط به یک دلیل، به خاطر شیمی گرم و به یاد ماندنی زوج ماهرشالا علی و ویگو مورتنسن که قلبمان را تسخیر میکنند. رابطه و کشش میان این دو رفیق یا به اصطلاح فنی buddy salvation و رابطهی گرم و صمیمیشان پایهی اصلی فیلم بوده و بازی درخشان علی و مورتنسن، فیلم را به تکامل کامل رسانده است. فیلمهای شخصیت محور، موفقیتشان نزد جذابیت شخصیتها و دیالوگهاست. در این گونه فیلمهای شخصیت محور، در مقایسه با فیلمهای پیرنگ محور، معمولا ریتم کندتری وجود دارد و مکانیسم پیرنگ به اندازهی خود شخصیتها در اولویت نیست و تماشاگر، بیشتر غرق شخصیتها میشود.
نظرها