کاش می‌دانستم در فکرش چه می‌گذشت

بازماندگان افرادی که خودکشی کرده‌اند در یک چیز شریک‌اند: حسرت می‌خورند که ای کاش آنجا بودیم، ای کاش سراغش رفته بودیم، شاید می‌توانستیم چیزی بگوییم یا کاری کنیم. اما دشواری اصلی در پیشگیری از خودکشی همین‌جاست.

کاش می‌دانستم در فکرش چه می‌گذشت

دان گیلمور

دان گیلمور

ترجمه: نسیم حسینی

مرجع: Star

بسیاری از افرادی که خودکشی می‌کنند هیچ علامتی که نشانه مشکلی جدی باشد از خود بروز نمی‌دهند. نویسنده این یادداشت از برادرش می‌نویسد که علائم افسردگی نداشت، شغل جدیدی پیدا کرده بود و زندگی‌اش رونق تازه‌ای گرفته بود؛ کسانی که او را یک روز قبل از خودکشی دیده بودند می‌گفتند ظاهری خوش و خرم داشته است. پس چطور تشخیص ‌دهیم کسی در خطر است، و چطور کمکش کنیم؟

خیلی اوقات از خودم می‌پرسم آن لحظه‌ای که برادرم دیوید به رودخانه پا می‌‌گذاشت در فکرش چه می‌گذشت. شاید، در آن روز از دسامبر ۲۰۰۵، به جایی رسیده که رنج روانی‌ را همچون صدای آبشار می‌شنیده است، آبشاری که خروشش نگذاشته صدای تفکر عقلانی را بشنود. و همین ناامیدی است که همیشه نگران‌کننده است.

واژه despair از فعل لاتین desperare، به معنی امیدنداشتن، گرفته شده است. امید کیفیتی است ناملموس، هم ذهنی است و هم تغییرپذیر. قطعا برادرم در جوانی آدم امیدواری بوده است. بیشتر آدم‌ها همین‌طورند. حتی ظاهرش هم ظاهر آدم‌های امیدوار بود، پسری موطلایی و صاف‌وساده که بی‌درنگ دل به دریا می‌زد. ذاتا خوش‌بین بود. تازه چهل سالش شده بود که نامه‌ای برایم فرستاد و گفت مصرف ماری‌جوانا را کمتر کرده و هرطور شده دارد بدهی‌هایش را صاف می‌کند. امیدوار بود. ولی از یک جایی به بعد امیدش را از دست داد.

چرا بعضی‌ها مدت‌ها فکر خودکشی را سبک و سنگین می‌کنند، و بعضی‌ها قاطع و بی‌محابا دست به کار می‌شوند؟ سالانه بیست میلیون نفر اقدام به خودکشی می‌کنند، اما نوزده میلیون نفر از آن‌ها موفق نمی‌شوند؛ یا کسی جلویشان را می‌گیرد، یا دارو کم مصرف می‌کنند یا خودشان پشیمان می‌شوند. مثل آن‌هایی که با سرعت زیاد و بی‌پروا به طرف پایه پلی می‌رانند و درست در آخرین لحظه فرمان را می‌چرخانند. اینکه در آن ثانیه‌ چه اتفاقی می‌افتد موضوعی است که این روزها توجه پژوهشگران را به خود جلب کرده است.

طرح پژوهشی «پروژه دلایل ادامه زندگی» در دانشگاه مک‌مسترِ همیلتون، با همکاری مرکز مراقبت بهداشتی سنت‌جوزف، سرنخ‌هایی برای پاسخ به این پرسش در اختیارمان می‌گذارد. این پژوهش را دکتر جنیفر براش آغاز کرد که در مرکز خدمات اورژانس روان‌پزشکی در سنت‌جوزف کار می‌کند. هر بار کسی دست به خودکشی ناموفق می‌زد، براش را خبر می‌کردند تا با او صحبت کند.

براش می‌گوید «معمولا وقتی می‌رسیدم بالای سرشان، دست‌کم چندساعتی از آمدنشان به بخش اورژانس می‌گذشت. تقریبا اغلب اوقات به من نگاه می‌کردند و می‌گفتند: چه فکری پیش خودم می‌کردم؟ از پسش برنیامدم. به این فکر نکرده بودم که همسرم چقدر ناراحت می‌شود، به بچه‌هایم، به شغلم، به کلبه‌ای که دارم می‌سازم، یا چیزهایی شبیه به این».

«اما، از زمان اقدام به خودکشی تا وقتی که من می‌دیدمشان، یک اتفاقی افتاده بود. برای همین، تصمیم گرفتیم این سؤال را از بیماران بپرسیم که آن لحظه چه اتفاقی افتاد؟ چه چیزی فرق کرد؟ دشوار می‌توانستند تغییری را که رخ داده بود به‌روشنی توضیح دهند، و پاسخ‌هایشان از چشم‌دوختن به مرگ تا برگزیدن زندگی متغیر بود. اما در این میانه یک اتفاقی افتاده بود».

«پروژه دلایل ادامه زندگی» به افرادی که اقدام به خودکشی کرده‌اند یا به‌طور جدی قصدش را داشته‌اند اجازه می‌دهد به‌طور ناشناس داستانشان را بازگو کنند، یا آن را بنویسند و به اشتراک بگذارند. داستان‌ها در اینترنت منتشر می‌شوند و یکی‌درمیان غمگین، شوق‌انگیز، تسلی‌بخش و هولناک هستند. زنی که پسرش را از او گرفته بودند، و افسرده شده بود، تصمیم گرفته بود از بالکن خانه‌اش در طبقه ششم بپرد. او نوشته بود «درست در آخرین لحظه، وقتی دودستی نرده‌های بالکن را چسبیده بودم، نمی‌خواستم بمیرم اما خیلی دیر شده بود. افتادم روی آسفالت پارکینگ». او، بر اثر این سقوط، صدمات شدید و فراوانی دیده بود.

زن دیگری بود که با اتومبیلش با سرعت به‌سمت پایه‌های یک پل هوایی حرکت کرده بود و قصد داشت خودش را در تصادف بکشد. ناگهان ترمز کرده و کنار می‌زند، چون می‌فهمد نمی‌تواند بچه‌هایش را این‌طوری رها کند. داستان‌هایی هست از آدم‌هایی که خدا را یافته‌اند، آن‌هایی که فهمیده‌اند کسی به فکرشان است، و کسانی که پس از یک بار اقدام به خودکشی ویرانه‌ای را که ممکن بود به جای بگذارند با چشم خودشان دیده‌اند.

زنی نوشته بود اولین بار در ده‌سالگی اقدام به خودکشی کرده است، با سرکشیدن یک بطری ید. در جنگ جهانی دوم هواپیمای شوهر انگلیسی‌اش، که خلبان بود، سرنگون شده و بیوه شده بود. او دوباره ازدواج کرد و بچه‌دار شد. بعد، افسردگی پس از زایمان سراغش آمده و دوباره فکر خودکشی به سرش زده است. تحت شوک‌درمانی قرار گرفته و قصد داشته خودش را از بالای پل در بزرگراه شلوغ زیر آن پرت کند، اما بعد فکر کرده برای راننده‌ای که به او می‌زند دردسر می‌شود.

طی دوره‌ای دیگر از حمله افسردگی، می‌خواسته با مصرف تعداد زیادی قرص خودش را بکشد. او، با داشتن شش فرزند، از همه تکانه‌های خودکشی جان سالم به در برده، عضو یک گروه بازتوانی شده و فهمیده که یوگا می‌تواند کمکش کند. اما بند آخر داستانش دلسردکننده است.

«حالا در ۸۵سالگی، افکار خودکشی مدام با من‌اند چون نمی‌خواهم سربار خانواده‌ام باشم. من عمری طولانی و شاد، خانواده‌ای فوق‌العاده، و زندگی مشترکی عالی داشته‌ام و حس می‌کنم خیلی خوش‌شانس بودم که موفق نشدم خودم را بکشم».

اما، با همه این‌ها، هنوز هم تلویحا می‌گوید ممکن است این کار را انجام دهد. خودکشی ۷۵ سال همراه همیشگی او بوده و خواهد بود. «عمری طولانی و شاد» داشته، اما باز هم، در چندین موقعیت، می‌خواسته به آن پایان دهد، و احتمالا هنوز هم می‌خواهد. درست است که منطق همیشه ضعف‌هایی دارد، اما هیچ منطقی در خودکشی نیست.

وقتی از براش پرسیدم انتظار دارد از این پروژه چه چیزی دستگیرش شود، جواب داد «خیلی کمتر از آن چیزی که هنگام شروع کارمان انتظار داشتم». یکی از دشواری‌های اصلی پژوهش درباره خودکشی، وسعتِ ترسناک آن است. این نوع پژوهش‌ها خیلی چیزها را بررسی می‌کنند. این پژوهش‌ها مطالعه زندگی‌اند.

پشت هر کاری، فکری هست. فردریش نیچه گفته است «خیال خودکشی دلگرمی بزرگی است؛ چه‌بسا شب‌های بد که با آن به سر می‌شود».

پیمایش ملی درباره مصرف مواد مخدر و سلامتی برآورد می‌کند که در سال ۲۰۰۸، در ایالت‌متحده، ۳/۸ میلیون نفر از بزرگ‌سالان افکار خودکشی داشته‌اند. از میان این تعداد، ۳/۲ میلیون نفر برای خودکشی برنامه‌ریزی هم کرده بودند و ۱/۱ میلیون نفر هم واقعا اقدام به خودکشی کرده بودند. این اولین تحقیق علمی درباره افکار خودکشی بود.

مانند بسیاری از آمارهای دیگر خودکشی، این آمار نیز تردیدبرانگیز است: چه کسی می‌تواند درون افکار تیره ما را ببیند؟ تازه همین اعداد و ارقام اعلام‌شده هم خبر خوشی برایمان ندارند. شاید حق با نیچه باشد که می‌گوید فکر خودکشی بعضی‌ها را تسلی می‌دهد. اما این فکر، هم‌زمان که دلگرممان می‌کند، ما را به تهدیدی برای خودمان نیز تبدیل می‌کند.

افرادی که اعلام می‌کنند می‌خواهند خودشان را بکشند

قطعا احتمال خودکشی‌شان بیشتر است، و افرادی که اقدام به خودکشی می‌کنند خطر موفقیتشان در اقدام‌های بعدی بیشتر است. هرچه بیشتر در این طیف پیش برویم، فکر خودکشی عینیت بیشتری به خود می‌گیرد.

وقتی آدم‌ها پس از مصرف تعدادی قرص خواب‌آور که به خیالشان برای مردن کافی بوده به‌ هوش می‌آیند، چه اتفاقی می‌افتد؟ برای بعضی از نجات‌یافتگان همان اقدام به خودکشی کافی است. وقتی بیدار می‌شوند و متوجه می‌شوند که محاسباتشان اشتباه بوده است، ترس برشان می‌دارد و دیگر هرگز این کار را نمی‌کنند. اما، برای بقیه، این تازه اولین قدم اساسی است. برادر من یک بار دیگر هم برای خودکشی تلاش کرده بوده، این را یکی از دوست‌دخترهای سابقش به من گفت؛ بعد از اینکه شنیده دختر می‌خواهد ترکش کند، می‌خواسته با قرص خواب خودش را بکشد. از دید آماری، برادرم با آن تلاش اول یک قدم به خودکشی کامل نزدیک‌تر شده است.

با این‌حال، آمارهای دلگرم‌کننده‌ای هم هستند که می‌گویند خودکشی بحران‌محور است، و اگر افراد را از خودکشی نجات دهیم یا منع کنیم، و کمی کمکشان کنیم، واقعا دیگر سراغش نخواهند رفت.

پژوهشی با عنوان «حالا کجا هستند؟» در سال ۱۹۷۸ منتشر شد که به بررسی ۵۱۵ نفر می‌پردازد که طی سال‌های ۱۹۳۷ تا ۱۹۷۱ سعی داشته‌اند خودشان را از پل گلدن‌گیت سان‌فرانسیسکو پایین بیندازند و موفق نشده‌اند. پس از یک دوره به‌طور میانگین ۲۶ساله، ۹۴ درصد آن‌ها یا هنوز زنده‌اند یا به دلایل طبیعی فوت کرده‌اند.

بسیاری از بازماندگانِ افرادی که خودکشی کرده‌اند یک حسرت مشترک دارند: ای کاش آنجا بودیم. یا ای کاش می‌آمد سراغ ما، شاید می‌توانستیم چیزی بگوییم یا کاری کنیم. اما معمای اصلی در پیشگیری از خودکشی همین‌ است: چطور تشخیص ‌دهیم کسی در خطر است، و چطور کمکش کنیم؟

ادوین اس. اشنایدمن (۱۹۱۸-۲۰۰۹) را پدر خودکشی‌شناسی (suicidology) مدرن می‌دانند. اشنایدمن می‌نویسد خودکشی نتیجه درد روانی است، چیزی که نامش را «روان‌درد» (psychache) گذاشته است. عوامل دیگر مثل افسردگی، شرم، ناامیدی، بدهکاری و ژنتیک، همگی، از آن جهت به خودکشی مربوط‌اند که منجر به درد روانی تحمل‌ناپذیری می‌شوند. او معتقد است خودکشی [شناسی] همان مطالعه بر روی فرد است.

سرآغاز خودکشی‌شناسی به سال ۱۹۴۹ برمی‌گردد، از بیمارستان عصب‌ روان‌شناسی اداره امور کهنه‌سربازان در لس‌آنجلس غربی، جایی که اشنایدمن در آن به‌عنوان روان‌شناس بالینی کار می‌کرد. از او خواسته بودند برای بیوه‌های دو کهنه‌سرباز که خودشان را کشته بودند نامه تسلیت بنویسد. وقتی به پزشکی قانونی شهر رفت تا پرونده آن دو را بگیرد، ۷۲۱ نامه خودکشی در زیرزمین آنجا پیدا کرد. او (بدون اجازه) نامه‌ها را برداشت و سپس به‌یکباره به این نتیجه رسید که ارزش پژوهشی احتمالی این نامه‌ها، هرچه باشد، در نخواندن آن‌هاست.

درعوض، درخواست کرد تا صدها نامه خودکشی ساختگی برایش بنویسند. سپس او و همکارش نورمن فاربِرو، طی یک آزمایش کور، دو گروه را با هم مقایسه کرده و سعی کردند نامه‌های واقعی را از نامه‌های ساختگی تشخیص دهند. پژوهش آن‌ها در سال ۱۹۵۷ منتشر شد و سرآغازی شد بر مطالعه علمی خودکشی، در تقابل با دیدگاهی که آن را انحرافی اجتماعی می‌پنداشت.

به باور اشنایدمن، نامه‌های خودکشی می‌توانند «مسیری طلایی به‌سوی فهم خودکشی» باشند. اما، برای آنکه بتوانید به بینشی صحیح از خودکشی برسید، باید چیزهایی از فردی که نامه را نوشته بدانید. وقتی آن فرد دیگر نیست، مجبورید به دفترچه‌های خاطرات، دوستان و خانواده تکیه کنید تا پرتره‌ای از آن فرد برای خود بسازید.

در سال ۲۰۰۴، اشنایدمن در هشتادوچندسالگی کتاب «کالبدشکافی ذهن خودکشی‌گرا» (Autopsy of a Suicidal Mind) را منتشر کرد. این کتاب دربردارنده تنها یک نامه خودکشی طولانی است که پزشک و وکیل ۳۳‌ساله‌ای با نام مستعار آرتور آن را نوشته است.

مصاحبه‌هایی با پدر و مادر، خواهر و برادر، دوست، همسر سابق، دوست‌دختر سابق، روان‌درمانگر و پزشک آرتور نیز در کتاب گنجانده شده است. هر یک از آن‌ها روایت متفاوتی از آرتور تعریف می‌کنند.

آرتور هم مثل برادر من در برهه‌ای به زندگی‌اش پایان داد که در ظاهر همه‌چیز داشت خوب پیش می‌رفت. او پزشک رزیدنت موفقی بود، همسرش عاشقش بود و خانواده حمایتش می‌کرد.

شباهت‌های دیگری هم بین آرتور و برادر من، دیوید، وجود دارد. آرتور به‌شدت بدغذا بود؛ فقط گوشتی را می‌خورد که هیچ سسی رویش نریخته باشند و میوه و سبزی هم نمی‌خورد. تا شش‌سالگی انگشت شستش را می‌مکید. برادر من هم این دو خصلت را داشت. دیوید، حتی در دهه چهل زندگی‌اش، به پیشخدمت رستوران سفارش می‌کرد که «هیچ سبزی‌ای در بشقاب نباشد». وقتی بچه بود، رست‌بیف با سس کره، پوره سیب‌زمینی، اسپاگتی با سس و سوپ نودل مرغ لیپتون می‌خورد و تقریباً به چیز دیگری لب نمی‌زد. انگشت شست دستش را آن‌قدر زیاد و با خشونت می‌مکید که پوستش کنده می‌شد و خون می‌آمد.

آرتور با نبوغ و شوخ‌طبعی زیرکانه‌اش افسردگی خود را مخفی می‌کرد و دور زندگی‌اش حصار می‌کشید، درست مثل دیوید.

مطالعه خودکشی، تا حدی، به معنی جست‌وجوی الگوهاست. ما می‌دانیم که افراد متأهل، در مقایسه با کسانی که مجرد هستند یا طلاق گرفته‌اند، به احتمال کمتری دست به خودکشی می‌زنند. احتمال خودکشی در مردان بیشتر از زنان است. (هرچند اقدام به خودکشی در زنان بیشتر است). همچنین خودکشی در کشورهای شمالی بیشتر از کشورهای جنوبی است. میزان خودکشی در افراد مبتلا به افسردگی و اعتیاد نیز بالاست.

آیا اینکه آرتور و دیوید هر دو خصلت‌های فردی مشترکی دارند معنای خاصی دارد؟ بر اساس پژوهش دکتر رابرت بولتون، استاد روان‌پزشکی دانشگاه مونیتوبا، پس از اختلال افسردگیِ عمده و اختلال شخصیت مرزی، وابستگی به نیکوتین سومین عامل خطرزای مهم در اقدام به خودکشی است. برادر من سیگاریِ قهاری بود. اما آیا سیگارکشیدن خودش یک عامل خطرساز است، یا صرفا در دسته خصوصیات دیگری (اعتیاد و مشکلات سلامت روان) قرار می‌گیرد که نقشی در سیگارکشیدن دارند؟

همایش «بیرون‌آمدن از تاریکی»، که اکتبر گذشته به میزبانی «انجمن پیشگیری از خودکشی کانادا» در نیاگارا فالز برگزار شد، بر پیچیدگی پژوهش درباره خودکشی تأکید کرد. این همایش پژوهشگران، درمانگران بالینی، دانشگاهیان و کارکنان مشاوره تلفنی خودکشی را از کانادا و آمریکا گرد هم آورده بود.

دیوید لستر، استاد دانشگاه ریچارد استاکتون در نیویورک، که با لقب «آقای خودکشی‌شناسی» شناخته می‌شود، در این همایش درباره ذهن خودکشی‌گرا سخنرانی کرد. لستر صد کتاب و ۲۵۵۰ مقاله در این حوزه نوشته است، اما او نیز، علی‌رغم تمرکز و وقت بسیاری که صرف این موضوع کرده، اعتراف می‌کند هنوز نمی‌داند چرا افراد خودشان را می‌کشند.

او برای تأکید بیشتر می‌پرسد «تا الان به چه چیزی رسیده‌ام؟ به هیچ نتیجه‌ای، به هیچ جمع‌بندی رضایت‌بخشی نرسیده‌ام ... شاید هیچ اتفاق خاصی نیفتد، اما یک دانه شن اضافی که به تل شن اضافه شود باعث فروریختن تل می‌شود، و آن‌وقت ما آن یک دانه شن را مقصر فروریختن تل می‌دانیم».

تازه‌ترین کار لستر تحلیل روزنوشت‌ها یا دفترهای خاطرات مفصلی است که از افراد خودکشی‌کرده به ‌جا مانده‌اند. سرنخ مشترک در همه این دفترهای خاطرات این است که هرچه فرد به خودکشی نزدیک‌تر ‌شده، نوشته‌هایش کاسته شده است. برای تحلیل خاطرات از یک برنامه نرم‌افزاری استفاده شده که نشان داده هرچه به انتهای دفتر خاطرات نزدیک می‌شویم، با افزایش عواطف مثبت، کاهش عواطف منفی و کاهش کاربرد واژه‌های مربوط به مرگ مواجه می‌شویم، طوری که به‌ نظر می‌رسد نویسنده رو به بهبودی بوده است.

هم برادر من و هم آرتور در روزهای قبل از خودکشی شاد و سرزنده بوده‌اند. اوضاع داشته بهتر می‌شده. و آن‌ها خودشان هم می‌دانسته‌اند که اوضاع دارد بهتر می‌شود.

باور عمومی بر این است که بخشی از این تغییر مثبت در خلق‌وخو، در بسیاری از موارد خودکشی، ربطی به بهترشدن اوضاع ندارد (اگرچه ممکن است ربط داشته باشد)، بلکه به این علت است که افراد حالا دیگر عزمشان را برای کشتن خودشان جزم کرده‌اند. آن‌ها می‌دانند که رنج به‌زودی پایان می‌پذیرد، و همین فکر، همین وعده، آرامشان می‌کند.

اکثر پژوهش‌هایی که درباره خودکشی صورت می‌گیرد پژوهش‌هایی کمّی هستند، یعنی به دنبال الگوهایی در سن، جنسیت، پیش‌زمینه، مصرف مواد مخدر و ... می‌گردند. لستر معتقد است که شاید از پژوهش‌های کیفی‌تر، یعنی تلاش برای رسیدن به شناخت اختصاصی از هر فرد، یافته‌های بیشتری نصیبمان شود. ولی حتی در این صورت نیز شناخت زندگی یک فرد و پی‌بردن به دلایلش برای خودکشی همیشه هم معنی خاصی منتقل نمی‌کند.

لستر می‌گوید «شناختن یک فرد، لزوما، کمکی به شناخت دیگران نمی‌کند».

برادر من نمونه‌ای است از چالش‌هایی که پژوهشگران و متخصصان پیشگیری از خودکشی با آن‌ها روبه‌رو می‌شوند. به‌لحاظ آماری، او مجموعه پیچیده‌ای از عوامل خطرساز را در خود داشت، اما در ظاهر هیچ علامتی از خود بروز نمی‌داد که نشانه مشکلی باشد. هیچ خبری از علائم افسردگی نبود. شغل جدیدی پیدا کرده بود و زندگی‌اش رونق تازه‌ای گرفته بود. کسانی که او را یک روز قبل از مرگش دیده بودند می‌گفتند روحیه‌اش خیلی خوب بوده است. اما دنیایی که مردم می‌دیدند و دنیایی که او می‌دید تفاوت بسیاری با هم داشتند.

به‌خاطر فاصله‌های جغرافیایی زیادی که خانواده ما را از هم جدا کرده‌اند، دنیای بزرگ‌سالی دیوید را خیلی کم ‌دیدم، چون تقریبا هر دو سال ‌یک‌ بار دور هم جمع می‌شدیم. تصویر کودکی‌اش هنوز شفاف‌ترین تصویری است که از او به یاد دارم، پسرکی موطلایی و معصوم و عاشق شیرینی‌ و شکلات که در محله می‌چرخید و از مادرانی که شیفته‌اش شده بودند شیرینی می‌گرفت؛ بچه‌ای که یک بار در خواب از پله‌ها پایین رفته بود و روی تلویزیون سیاه‌سفیدمان در اتاق نشیمن خراب‌کاری کرده بود. واقعا که توصیف عجیبی است.

آن اوایل، وقتی در کلگری گروه موسیقی تشکیل داده بود، من دانشجو بودم. می‌رفتم و او را می‌دیدم که در میخانه‌های سطح‌پایینِ شرق کلگری که پر از دانشجو و پیرمردهای دائم‌الخمر‌بود ساز می‌زد. زمان دانشگاه خیال می‌کردیم این‌طور جاها یک‌جور اصالتی دارند، برای همین جذبشان می‌شدیم و بحث‌های دانشجویی‌مان را در آنجا درباره اگزیستانسیالیسم و اینکه اریک کلاپتون گیتاریست بهتری است یا رای کودِر پی می‌گرفتیم و از تنوعی که در محیط اطرافمان بود حظ می‌بردیم. روی صحنه، برادرم به‌طرز غریبی راحت بود، و بی‌ آنکه به خود زحمتی بدهد به همه این دنیاها تعلق داشت.

دیوید، بیشتر از اکثر آدم‌ها، نسخه‌های مختلفی از خودش را به آدم‌های مختلف نشان داده بود. پس از مرگش، با دوستان، هم‌گروهی‌های سابق و معشوقه‌های سابقش حرف زدم. هر کدامشان زوایای متفاوتی از دیوید را نشانم دادند. این روایت‌های مختلف از زندگی، و از مرگ او، چیزی مثل چندین لانه خرگوش جلوی پایم گذاشتند که حس می‌کردم هرقدر هم در آن‌ها پایین بروم، دیوید باز هم بکر و ناشناخته آن زیر ایستاده است. اما ناچار بودم به وایت‌هُرس (Whitehorse بزرگ‌ترین شهر شمال کانادا) بروم، تا دنیایش را ببینم، تا ببینم او چه می‌دید.

منبع: ترجمان

ارسال نظر